اشعار فریدون مشیری ...♥ دریای نگاه ♥ فلسفه حیات
نوشته شده توسط : میثم

دریای نگاه

 

به چشمان پريرويان اين شهر

 

به صد اميد مي بستم نگاهي

 

مگر يك تن از اين ناآشنايان

 

مرا بخشد به شهر عشق راهي

 

به هر چشمي به اميدي كه اين اوست

 

نگاه بي قرارم خيره مي ماند

 

يكي هم، زينهمه نازآفرينان

 

اميدم را به چشمانم نمي خواند

 

غريبي بودم و گم كرده راهي

 

مرا با خود به هر سويي كشاندند

 

شنيدم بارها از رهگذاران

 

كه زير لب مرا ديوانه خواندند

 

ولي من، چشم اميدم نمي خفت

 

كه مرغي آشيان گم كرده بودم

 

زهر بام و دري سر مي كشيدم

 

به هر بوم و بري پر مي گشودم

 

اميد خسته ام از پاي ننشست

 

نگاه تشنه ام در جستجو بود

 

در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز

 

رسيدم عاقبت آن جا كه او بود

 

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

 

ز خود بيگانه، از هستي رميده

 

از اين بي درد مردم، رو نهفته

 

شرنگ نااميدي ها چشيده

 

دل از بي همزباني ها فسرده

 

تن از نامهرباني ها فسرده

 

ز حسرت پاي در دامن كشيده

 

به خلوت، سر به زير بال برده

 

به خلوت، سر به زير بال برده

 

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

 

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

 

زبان بي زباني را گشودند

 

سكوت جاوداني را شكستند

 

مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد

 

كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

 

چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!

 

كه اين ديوانه را از خود خبر نيست

 

به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه

 

به دريايي درافتد بيكرانه

 

لبي، از قطره آبي تر نكرده

 

خورد از موج وحشي تازيانه

 

مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد

 

مرا با عشق او تنها گذاريد

 

غريق لطف آن دريا نگاهم

 

مرا تنها به اين دريا سپاريد ...

 

فلسفه حیات

 

 

 

 

ساحل افتاده گفت : « گر چه بسي زيستم

 

هيچ نه معلوم شد آه كه من كيستم .»

 

موج ز خود رفته اي، تيز خراميد و گفت :

 

« هستم اگر مي روم گر نروم نيستم . »

 

(( محمد اقبال لاهوري ))

 

موج ز خود رفته رفت

 

ساحل افتاده ماند .

 

اين، تن فرسوده را،

 

پاي به دامن كشيد؛

 

و آن سر آسوده را،

 

سوي افق ها كشاند .

 

 

ساحل تنها، به درد

 

در پي او ناله كرد:

 

- (( موج سبكبال من،

 

بي خبر از حال من،

 

پاي تو در بند نيست !


بر سر دوشت، چو من،

 

كوه دماوند نيست !

 

« هستم اگر مي روم » ! خوشتر ازين پند نيست .

 

بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست . ))

 

 

ناله خاموش او، در دلم آتش فكند

 

رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ اي دل انديشمند ؟

 

گفت : - (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند ! ))

 

عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم :

 

سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم

 

هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد

 

تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم

 

بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،

 

زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم !

 

شوق در آمد ز پاي، پاي درآمد به سنگ

 

و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛

 

اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است !

 

موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است ! ...




:: موضوعات مرتبط: شعر , فریدون مشیری , ,
:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
zeinab در تاریخ : 1389/11/15/5 - - گفته است :
salam meysam mese hamishe alliiyo porbar


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: