اشعار فروغ فرخزاد ...♥ تو را می خواهم ♥ از دوست داشتن ♥ بازگشت ...
نوشته شده توسط : میثم

تو را می خواهم

تو را می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

 

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس ، مرغی اسیرم

 

زپشت میله های سرد و تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

 

در این فکرم که دستی پیش آید

و من ناگه گشایم پر به سویت

 

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خاموش پر بگیرم

 

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

 

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

 

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

 

زپشت میله ها هر صبح روشن

نگاه کودکی خندد به رویم

 

چو من سر می کنم آواز شادی

لبش با بوسه می آید به سویم

 

اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز

از این زندان خاموش پر بگیرم

 

به چشم کودک گریان چه گویم

زمن بگذر ، که من مرغی اسیرم

 

من آن شمعم که با سوز دلِ خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

 

اگر خواهم که خواموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 
از دوست داشتن
 
 
امشب از اسمان ديده ي تو

روي شعرم ستاره مي بارد

در سکوت سپيد کاغذها

پنجه هايم جرقه مي کارد

شعر ديوانه ي تب الودم

شرمگين از شيار حواهش ها

پيکرش دوباره مي سوزد

عطش جاودان اتش ها

اري اغاز دوست داشتن است

گرچه پايان کار نا پيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر کردن

شب پر از قطره هاي الماس است

انچه از شب بجاي مي ماند

عطر سکر اور گل ياس است

اه بگذار گم شوم در تو

کس نيابد زمن نشانه ي من

روح سوزان اه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ي من

اه بگذار زين دريچه ي باز

خفته در پرنيان روياها

با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه مي خواهم

من تو باشم تو پاي تا سر تو

زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو بار ديگر تو

انچه در من نهفته دريايي ست

کي توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين طوفاني

کاش ياراي گفتنم باشد

بس که لبريزم از تو مي خواهم

بدوم در ميان صحرا ها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج درياها

بس که لبريزم از تو مي خواهم

چون غباري ز خود فرو ريزم

زير پاي تو سر نهم ارام

به سبک سايه ي تو اويزم

اري اغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه نا پيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست...

 

 

 

 

بازگشت

 

عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبار الود

نگهم بيشتر ز من مي تاخت

بر لبانم سلام گرمي بود

شهر جوشان درون کوره ظهر

کوچه مي سوخت در تب خورشيد

پاي من روي سنگفرش خموش

پيش مي رفت و سخت مي لرزيد

خانه ها رنگ ديگري بودند

گرد الوده تيره و دلگير

چهره ها  در ميان چادرها

همچو ارواح پاي در زنجير

جوي خشکيده همچو چشمي کور

خالي از اب و نشانه ي او

مردي اوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانه ي او

گنبد اشناي مسجد پير

کاسه هاي شکسته را مي ماند

مومني بر فراز گلدسته

با نوايي حزين اذان مي خواند

مي دويدند از پي سگها

کودکان پا برهنه سنگ به دست

زني از پشت معجري خنديد

باد ناگه دريچه اي را بست

از دهان سياه هشتي ها

بوي نمناک گور مي امد

مرد کوري عصا زنان مي رفت

اشنايي ز دور مي امد

در انجا گشوده گشت خموش

دستهايي مرا به خود خوانندند

اشکي از ابر چشمها باريد

دستهايي ز خود مرا راندند

روي ديوار باز پيچک پير

موج مي زد چو چشمه اي لرزان

بر تن برگهاي انبو هش

سبزي پيري و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسيد

در کامين مکان نشانه ي اوست

ليک ديدم اتاق کوچک من

خالي از بانگ کودکانه ي اوست

از دل خاک سرد ايينه

ناگهان پيکرش چو گل روييد

موج زد ديدگان مخملي اش

اه در وهم هم مرا مي ديد

تکيه دادم به سينه ي ديوار

گفتم اهسته اين تويي کامي

ليک ديدم کز ان گذشته ي تلخ

هيچ باقي نمانده جز نامي

عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبار الود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ

شهر من گور ارزويم بود...

 




:: موضوعات مرتبط: شعر , فروغ فرخزاد , ,
:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : یک شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
zohre در تاریخ : 1389/11/6/3 - - گفته است :
صدای سکوت فضای غمگین قلبم را پیچیده ،

تنهایی آمده و وجودم را با سردی وجودش پریشان کرده.

من در اوج بی کسی ام ،

کسی نیست اینجا جز تنهایی که همدرد من است.

برایم میخواند آوازی با صدای آرامش ،

میداند که در قلبم چه میگذرد و میخواند راز درونی ام را.

در این آرامش ظاهری و ناخواسته ام ،

باطنی آشفته دارم ،

از صدای آواز عشق بیزارم که مرا اینگونه

در حسرت روزهای بهاری برده است.

من در اوج تنهایی ام و تنهایی در اوج خوشحالیست ،

زیرا دیگر تنها نیست و مرا دارد.

وقتی به درد دل تنهایی گوش میکنم با خود میگویم

ای کاش که از آغاز تنها بودم که اینگونه درغم پایان ننشینم

آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت دیگر ندارد ،

بیقرار و بی تاب نیست ، انتظار برایش معنایی ندارد.

با اینکه در اوج تنهایی ام اما با تنهایی رفیقم ،

هم او درد مرا میفهمد و هم من راز تنهایی

را از نگاه پرنده تنها میخوانم .

دیگر شب و روز درد مرا نمیفهمد ،

ماه نگاهش به عاشقان است،

ستاره ها به سوی دیگر چشمک میزنند و

خورشید به آن سو میتابد که کسی آنجا

به انتظار نشسته است!

من در اوج تنهایی ام و

میدانم که تنهایی در این روزهای بی روح

دوای درد قلب شکسته ام نیست .

گرچه پر از درد است اما باید سوخت ،

گرچه تلخ است اما باید طعمش را چشید.


تنهایی زودگذر است ،

اما گذر همین چند لحظه مرا می آزارد.

خواستم به فردا امید داشته باشم ،

غروب که رسید مرا از فردا نیز ناامید کرد.

به انتظار طلوعی دیگر مینشینم ،

یک شب دیگر در اوج تنهایی و شاید

یک آغاز دیگر در فصل عاشقی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: